این دو ویژگی کرامت انسانی یعنی این که وضعیت کنونی یک فرد حالت مطلوبی نیست و کرامت بسیار ارجمند یک فرد به هر فردی بستگی دارد و باید به فعلیت برسد نیچه را به سوی نقد عقل گرایی و اومانیسم مدرن ترغیب میکند. به همین ترتیب، مولانا به نقد عقل گرایی و درک سطحی از دین پرداخت. اومانیسم مدرن مبتنی بر طبیعت پایدار انسانیت است که افراد را به عنوان حیوانات منطقی محدود تعریف میکند و آنان را به سطح بسیار پایینی از اشتراک تقلیل میدهد.
نیچه و مولانا به دو زمان و مکان متفاوت تعلق دارند: یکی فیلسوف آلمانی پست مدرن (۱۹۰۰-۱۸۴۴) و دیگری صوفی قرون وسطایی ایرانی (۱۲۰۷-۱۲۷۳). در این مقاله به اشتراکات اندیشه نیچه و مولانا اشاره خواهد شد.
نیچه را در بستر تاریخ فلسفه غرب و مولانا را در بستر عرفان اسلامی میتوان درک کرد. نیچه به خاطر اعلام تکان دهنده اش یعنی جمله "خدا مرده است" و مولانا به خاطر دعوت حیاتی اش برای وقف کامل خود به خداوند شهرت دارد. با این وجود، هر دوی آنان شخصیتهایی برجستهای بودند و برای فرهنگ دیگر جذاب هستند.
آن دو با تمرکز بر مطالبات وجودی بشریت کم و بیش از محدوده تاریخی و جغرافیایی خود فراتر رفته بودند. از آنجایی که کار آنان بر هسته فرهنگ شان متمرکز بود مواجهه با اندیشه شان خوانندگان را با جنبههای مختلف اساسی تمدن مربوطه آنان پیوند میدهد. کتابهای نیچه در میان روشنفکران مسلمان به ویژه خوانندگان فارسی زبان در ایران و افغانستان از جمله در زادگاه مولانا بسیار محبوب هستند. هم چنین، اشعار مولانا در میان مخاطبان غربی به ویژه مردم آمریکای شمالی بسیار محبوب است.
هر دو برای طرفداران خود و جنبشهای فلسفی بعدی شدیدا الهام بخش بوده اند. نیچه را پیشرو در زمینه مکاتب اکسپرسیونیسم، اگزیستانسیالیسم و پست مدرنیسم میدانند. "مارتین هایدگر" فیلسوف آلمانی نیچه را به عنوان "آخرین متافیزیکدان" مورد تمجید قرار داد، زیرا نه تنها اوج تفکر متافیزیکی را توسعه داد بلکه زمینه را برای امکان هستی شناسی بنیادی فراهم کرد.
بنابراین، همان طور که هایدگر اشاره کرد اندیشه نیچه نقطه عطفی در تاریخ فلسفه بوده است. آثار نیچه تمام ظرفیت بالقوه متافیزیک غربی را در جنبههای مختلف بازتاب میدهند. مولانا یکی از مهمترین شخصیتهای تصوف اسلامی است که اندیشه عشق را ترویج میکند و جنبه رحمانی را در اسلام برجسته میسازد. پیروان او نظمی عرفانی را به نام "طریقت مولویه" بنیان نهادند که در فرهنگ غربی به "چرخش دراویش" یا اجرای سماع معروف است.
مولانا از طریق ملاقات با صوفی دوره گرد یعنی "شمس الدین تبریزی" (۱۱۸۵-۱۲۴۸) تغییر کاملی از یک عالم مسلمان معمولی به یک صوفی بزرگ را تجربه کرد. او عاقبت زندگی خود را در سه واژه بیان میکند: خام بدم، پخته شدم، سوختم.
در میان آثار مولانا مثنوی او جزئی تر، نظام مندتر و روشمندتر از دیگر آثار منظوم مولانا است. در حالی که مولانا به ماهیت واقعی دین اهمیت میداد و به این ترتیب به نسخهای صوفیانه از اسلام کمک میکرد نیچه نگران سلامت تمدنی بود که از "نهیلیسم" که در اصطلاح خودش با "مرگ خدا" مشخص میشود رنج میبرد.
نیچه در تلاشی فلسفی خود را وقف "الهی زدایی از طبیعت"، "ترجمه انسان به طبیعت"، "ارزیابی مجدد ارزش ها"، "ردیابی تبارشناسی اخلاق" و نقد آنها و بسط روایتهای طبیعت گرایانه از دانش، ارزش، اخلاق و کل ماهیت معنوی ما کرد. در حالی که مولانا نگران جایگزینی دینداری سطحی رو به رشد در اسلام بود نیچه بین "اخلاق ارباب" و "اخلاق برده" تمایز قائل شد و هشدار داد که اخلاقیات برده در دنیای مدرن تهدیدی برای تبدیل شدن به اخلاق غالب است.
بنابراین، هر دوی آنان شکل امکان غلبه بر دوگانگی مومن و کافر یا خیر و شر را نشان میدهند. اولین کتاب نیچه "زایش تراژدی" (۱۸۷۲) هم گسست از دانش کلاسیک و هم بازاندیشی بسیار انتقادی درباره سقراط و دانش مدرن را نشان داد. نیچه در زایش تراژدی برای یافتن سرنخها به اسطورههای یونانی و برای الهام گرفتن از آهنگساز آلمانی "ریچارد واگنر" (۱۸۱۳-۱۸۸۳) وام گرفت تا شکوفایی انسان را در مواجهه با ایمان مذهبی سطحی و جانشینهای آن یعنی عقل و علوم پرورش دهد.
در مورد نیچه در این مقاله به کتابهای مختلف او اشاره میشود، زیرا آن کتب در کنار یکدیگر تصویر واضح تری از آثار او به دست میدهند. نیچه اگرچه سه مرحله مختلف را در دوران پربار کاری خود پشت سر گذاشت، اما در همه مراحل از بسیاری از جنبههای فرهنگ مدرن غربی ناراضی و منتقد آن بود هرچند در دوره میانی خود ارزش گذاری علوم و حقیقت تجربی را ارج نهاد. در نتیجه، اندیشه اصلی او را باید در کل کارش درک کرد. در مقابل، آثار مولانا تنها در نیمه دوم زندگی او که محوریت آن اثر مثنوی است قابل درک میباشد.
سه ویژگی مشترک در نوشتههای نیچه و مولانا وجود دارد:
نخست زبان مهیج: نیچه و مولانا خود را معلمانی برای رساندن اطلاعات به مخاطبان نمیدانند بلکه به مثابه مبلغانی میدانند که میخواهند مخاطبان خود را بیدار کنند. هدف از آموزش تغییر در راهنمایی و تغییر زبان آموزنده به برانگیختگی باعث ایجاد روحیه تردید در مورد مفاهیم پذیرفته شده میشود. مولانا نحوه راهنمایی را نشان میدهد. نیاز به مبارزه مستمر، تولد دوباره و رستاخیز کامل به جای گزارههای سازمان یافته و روشن است. این راهنمایی با زبان عشق که متشکل از یک پویایی قوی و نه زبان ایستا از علم است مرتبط میباشد.
نیچه نیز معتقد است تلاش برای ایجاد یک نظام فکری با تمامیت بشریت در تضاد است. زرتشت در کتاب "چنین گفت زرتشت" نوشته نیچه سرانجام شاگردان اش را ترک میکند و میگوید "مرا گم کن و خودت را پیدا کن". نیچه در "چنین گفت زرتشت" مینویسد:"اکنون شما را میفرمایم که مرا گم کنید و خود را بیابید: و تنها آن گاه که همگان مرا منکر شدید نزد شما باز خواهم آمد و دیگر بار دوستان من خواهید شد و فرزندان یک امید. آن گاه سوم بار نزد شما خواهم آمد تا نیمروز بزرگ را با شما جشن گیرم و نیمروز بزرگ آن گاه خواهد بود که انسان در میانه راه خویش میان حیوان و ابر انسان ایستاده باشد و رهسپاری خویش به شامگاه را، چون برترین امید خویش جشن گیرد: زیرا که این راهی است به بامدادی نو".
ایدههای پنهان در میان نکات ساده: نیچه و مولانا دو معنای متفاوت را برای کلمات خود به کار میبرند و بین معنای باطنی و ظاهری آنها تمایز قائل میشوند. دومی برای مردم عادی است و راه را برای نظام سازی هموار میکند. با این وجود، اولی واقعی است و برای عموم نیست و نیازمند قلبی شبیه به نویسندگان است قلبی خواهان حرکت و اصالت. آن چه که طبیعت را تغذیه کرده و پرورش میدهد در صورت مصرف سطحی نگرانه میتواند مضر و ناسالم باشد.
سخنان مولانا مانند شمشیر عمل میکند، اما اگر محافظی وجود ندارد بهتر است به آن نزدیک نشویم. نیچه در اثر "فراسوی نیک و بد" به صراحت بین آموزههای باطنی و ظاهری تمایز قائل میشود همین آموزهها برای روح و بدن ارزش معکوس دارند و برای کسانی که شور پایین تری دارند خطرناک، آزاردهنده و ناراحت کننده هستند، زیرا ندای منادی هستند که شجاعان را حتی شجاعتر میکند.
بنابراین، هر دوی آنان از خوانندگان دعوت میکنند که نقابها را بردارند و آن را برای مردم عادی بگذارند. مخاطبان واقعی باید فراتر رفته و نقاب را بردارند. باز هم مولانا و نیچه مردم را به خاطر نقابهای شان سرزنش میکنند و میخواهند افکاری مشابه ذهن خودشان را مورد خطاب قرار دهند، زیرا فقدان خون مشترک بین آنان ممکن است باعث مرگ خوانندگان شود.
هر دو متفکر به وضوح از گزارههای متناقض حمایت میکنند، زیرا میدان را برای ذهنی قوی به منظور اعمال اراده خود باز میکنند. در حالی که اراده جوهر انسانیت است در حالتی متناقض ظاهر میشود. مولانا با این کار فرصتی را برای مخاطبان فراهم میکند تا در خصوصیات درونی خود غور و تامل کنند. از این روست که در میان مولوی پژوهان بر سر دیدگاههای کلامی، معرفتی یا اجتماعی او اختلاف نظرهای زیادی وجود دارد.
در ادبیات معاصر و در بحث مورد اختلاف بین حکما و متکلمان بر سر اینکه آیا آدمی عالم صغری یا عالم کبری است؟ مولانا به تمثیل پارادوکسیکال متوسل میشود.
در این تمثیل پرسش آن است که آیا درخت از تخم میوه روئیده شده یا ابتدا درخت سبز شده و بعد میوه و تخم از آن حاصل شده اند؟ منتهی برای این که قضایای دوگانه تمثیل یکدیگر را نقض نکنند و او به بست (دور) گرفتار نیاید پایه استدلال را به گونهای میچیند که بتواند یک استنتاج عارفانه از آن استخراج نماید و بگوید که هدف و غرض اصلی آفریدگار از آفرینش و خلقت جاندار و بی جان جوهر وجود بوده که در جانداران به اشرف مخلوقات یعنی انسان و در نباتات به میوه ختم میشود.
بنابراین، تقدم خلقت با انسان و با میوه است و مابقی بخشهای هستی در حکم (عرض) یا شاخ و برگهایی هستند که وظیفه عرضه میوه را بر عهده دارند. جالب آن است که مولانا در عین حال شرایط فیزیکی و ترتیب تقدم زمانی عرض را هم نفی نمیکند لیکن آن را صوری و ظاهری قلمداد مینماید.
در مقوله جبر و اختیار که از موضوعات مهم روانشناسی و فلسفه است مولانا البته جانب اختیار را میگیرد و از دیدگاه رفتارشناسی انسان را در اعمال و کردارخود مختار میداند، اما جالب اینجاست که همین اختیار و تدبیر شخص مختار را نیز به نوبه خود ناشی از اختیار دوست میداند و به این ترتیب اختیار فاعل فعل را نقض میکند و از آن یک پارادوکس میسازد یعنی باز احتمال جبر را پیش میآورد و آن را از نو زنده میسازد.
در مثنوی معنوی ابیات پارادوکسیکال در هر زمینهای فراوان پیدا میشود، اما در یک جمع بندی کلی از همه آنها به این نتیجه میرسیم که در هر قضیهای حتی در پارادوکسها الزاما نباید از رابطه علت و معلول پیروی کنیم و به طور یک بعدی در هر فرآیندی به طور مستقیم به دنبال یک پارامتر مثبت یا منفی بگردیم بلکه باید نسبی و نسبیتی به قضایا نگاه کنیم.
مورد قوی تری در نیچه ظاهر میشود به طوری که برای مثال سوسیالیسم را تقبیح کرده و همزمان آن را برسمیت میشناسد. موضع او در مورد زنان، حقوق بشر، عدالت، فضایل، مرگ خدا، عقیده و ایمان همگی بین دو افراط حرکت میکنند. "فردریک کاپلستون" فیلسوف یسوعی نیز معتقد بود که توانایی استنتاج ایدههای متناقض از درون فلسفه نیچه وجود دارد. به همین دلیل است که در مورد موضع او درباره سوسیالیسم، حقوق بشر، عدالت، ارزشهای اخلاقی، مرگ خدا و فمینیسم اختلاف نظر زیادی وجود داشته است.
در نتیجه، "انسان کامل" در مولانا و "فیلسوف واقعی" نیچه غنای کل جهان را با همه پدیدههای متناقض آن نشان میدهند. مولانا در بحث از تجلی خداوند و اسماء متضاد به این موضوع پرداخته است. نیچه معتقد بود که "فیلسوف واقعی چکیدهای کوتاه از جهان است کیفیتی که معمولا انسان را نابود میکند". اگر انسان مورد نظر مولانا بازتاب دهنده صفات خداوند است انسان نیچه نیز رابطه دیونوسی* را با هستی بازتاب میدهد.
این ویژگیهای مشترک در نوشتههای نیچه و مولانا آن دو را به یکدیگر نزدیک میکند. با این وجود، برای برخی این ویژگیها تفسیر و برداشت آرای آن دو متفکر را دشوار میسازد اکنون میبینیم که علاوه بر روش شناسی مولانا و نیچه که گاهی شبیه هم است محتوای آرای آن دو نیز گاهی مشابه یکدیگر است.
نیچه و مولانا نسبت به جهان بینیهای مسلط زمانه خود نقد بسیاری داشتند و آن جهان بینیها را پرسش غیر نقادانه "بُتان" میدانستند. آنان معتقد بودند که جان و روح انسان بیهوده قربانی این بتان میشود. هر دوی آنان مخاطبان خود را تشویق میکنند تا با ایدههای مشترک ارزیابی شده با شهود ذاتی انسانی از رهنمودهای خود پیروی کنند.
بت ستیزی: مولانا خود را جانشین زنجیره تاریخی بت شکنان میداند. از دید او پیامبران و متفکران اصیل نیامده اند که برای بشریت ایدئولوژی بسازند تا آنان را درون ایدئولوژیها زندانی کنند. از دید مولانا عقاید و مفاهیم باید در خدمت بشریت باشند نه آن که انسان در خدمت اندیشه باشد. از قضا مردم اغلب شمایل و بتهای پیامبران یا روشنفکران برجسته را میسازند در حالی که آنان در واقع بت شکن بودند. آنان مردم را به یک آگاهی آزاد مطلق دعوت کرده اند.
از این رو مولانا مردم را فرا میخواند تا قدردان بت شکنان قبلی باشند و ذهن و دل خود را از همه بتان بدون توجه به برچسب هایشان رها نمایند. نیچه فیلسوفان پیشین را به غفلت از رویکرد تاریخی متهم میکند کسانی که از دید او شجاعت رویارویی با تغییر را نداشتند و مدام بتهای جدیدی میآفریدند. او در اثر "غروب بتان" تلاش میکند به این پرسش بپردازد که چگونه میتوان با پتک فلسفه ورزی کرد و به شدت از همه مفاهیم و گزارههای پذیرفته شده فلسفی انتقاد میکند.
معرفت شهودی: عقلانیت خیر مشترک بشریت است اگرچه به معنا و کاربرد آن بستگی دارد. عقلانیت ذاتا موهبت است و مانند کرامت از فطرت انسان جدایی ناپذیر میباشد. فلاسفه عقلانیت را دست کم با دو ایده متضاد تشکیل میدهند: نخست استدلالهای منطقی مبتنی بر مفاهیم روشن و متمایز و دوم استدلالهای موجه مبتنی بر شهود شخصی. در حالی که اولی بر مفاهیم ثابت و تثبیت شده تمرکز میکند دومی ایدههای حیاتی و انعطاف پذیر را شامل میشود.
با این وجود، تردیدی وجود ندارد که برخی از ایدههای عالی از شهود عمیق از دستاوردهای فردی ناشی میشوند و نه از نتیجه گیری دیگران. اگرچه فلسفه به طور کلی از کاوش فردی و مبارزهای اصیل برای حقیقت حمایت میکند یک فلسفه گویا به دنبال نوع خاصی از فردیت است. این فردیت نیچه و مولانا را به سمت تاکید بر عشق و شهود سوق میدهد و نه عقل گرایی و عقل سلیم. آنان دیدگاه مشترکی در مورد برتری عشق و شهود دارند.
مولانا به ارباب عشق معروف است و عشق را در تمام وجود خود تجربه میکند به ویژه پس از دیدار با شمس. مولانا در قالب داستان از چیزی جز عشق نمیگوید. شاه و کنیزک در مثنوی، موسی و شبان، حکایت وکیل صدر جهان، حکایت سلطان محمود غزنوی و ایاز و لیلی و مجنون چند نمونه از مفهوم عشق مولانا را ارائه میدهند.
ترکیب عشق و شهود نزد مولانا طنین متفاوتی در "حکمت شادان" نیچه دارد و سبک پرشور نیچه و احساس شهود یا غریزه او را بازتاب میدهد که ویژگی منحصر بفرد متفکران اصیل و معتبر است. نیچه از فیلسوفان میخواهد که در اعلام ایدههای خود به صادق باشند چرا که شهود قابل انتقال نیست و آموزش اجتماعی و زبان آموزنده در مورد آن کارایی ندارد. تفکر مولانا و نیچه صرفا مبتنی بر تجربیات شخصی و منحصر بفرد آنه است چه در سبک درک و چه در سبک زندگی. وانگهی سخن آنان بیشتر نوعی خودآشفتگی است.
اصالت یک شخص: هم برای مولانا و هم برای نیچه منحصر بفرد بودن و فردیت محوریت دارد. مولانا مانند تمام صوفیان معتقد است که در تمام طبیعت موجودیت تکراری وجود ندارد. او هر فرد را به عنوان یک بازتاب منحصر بفردی از خدا نیز میبیند.
بنابراین، انسان در ظاهر مشتق از جهان و ذاتا منشاء جهان است. بنابراین، عشق به خدا مولانا را به عشق انسانیت در هر فردی میکشاند. ایده نیچه در مورد "داشتن شجاعت مواجهه با بازگشت ابدی همان"* او را به گشودگی نسبت به دیگران به تک تک افراد فارغ از اینکه چه کسی هستند مرتبط میکند. چنین بستری هر دو متفکر را به مشاهده بشریت در یک دایره درجه بندی گسترده میکشاند.
عود ابدی یا بازگشت جاودانه یک پیشگویی مفهومی فلسفی است که بر تکرار دوری و بینهایت زمان دلالت دارد. بر این اساس اتفاقاتی که عینا شبیه به هم هستند تا ابد به طور مداوم و دقیقا به همان شکل رخ میدهند. آن ایده از این فرض ناشی میشود که احتمال وجود جهانی دقیقا مانند جهان کنونی غیر صفر است. سپس اگر زمان بینهایت باشد وجود ما باید بینهایت بار تکرار شود.
برای مولانا انسانیت از خاک آغاز میشود و با خدا به پایان میرسد. از نظر نیچه بشریت از گله حیوانی به سمت مافوق بشر یا "ابر انسان" حرکت میکند میدانی که به فرد این فرصت را میدهد تا جایگاه خود را مشخص کند. این موضوع حرکت و تغییر است نه ثبات ثابت. انسانها باید تعیین کنند که چه چیزی میخواهند باشند نه آن چه به آنها داده میشود. از نظر مولانا و نیچه چنین تمایزهایی برای برجسته کردن تفاوت بین حالات فعلی و مطلوب بشریت ضروری است.
اولی داده شده و بر اساس طبیعت در فلسفه نیچه یا از سوی خدا در اندیشه مولاناست. دومی مبتنی بر اراده فعلیت یافته انسان است: اراده معطوف به قدرت برای نیچه و اراده فنا فی الله برای مولانا. اصالت یک شخص از اراده او ناشی میشود. با این وجود، صرفنظر از وضعیت کنونی هر فرد مولانا و نیچه از فردگرایی متفاوتی دفاع میکنند فردی که به تنوع بشریت احترام میگذارد، زیرا همه مردم چه آگاهانه و چه ناخودآگاه از اراده خود بیرون میآیند.
این دو ویژگی کرامت انسانی یعنی این که وضعیت کنونی یک فرد حالت مطلوبی نیست و کرامت بسیار ارجمند یک فرد به هر فردی بستگی دارد و باید به فعلیت برسد نیچه را به سوی نقد عقل گرایی و اومانیسم مدرن ترغیب میکند. به همین ترتیب، مولانا به نقد عقل گرایی و درک سطحی از دین پرداخت. اومانیسم مدرن مبتنی بر طبیعت پایدار انسانیت است که افراد را به عنوان حیوانات منطقی محدود تعریف میکند و آنان را به سطح بسیار پایینی از اشتراک تقلیل میدهد.
هم چنین، درک سطحی از مذهب همانطور که مولانا از آن انتقاد میکند باعث احترام بیش از حد به مناسک دینی شده، اما به انسان فهمیده به شدت توهین میکند و انسانیت را از مظهر خدا به ابزاری برای منافع رهبران دینی تقلیل میدهد. مولانا و نیچه در قلمرو مردم عادی عقل سلیم و عقلانیت را بی ارزش نمیکنند، اما به لحاظ آرمان نهایی خردگرایی را به شدت نقد میکنند. مولانا دسته بندی حیوانات و دیگر موجودات مادی را با انسانهایی که مظاهر ابدی خداوند هستند ناشایست میداند. نیچه آن را زندگی در روزمرگی و اخلاق اجتماعی میداند.
نیچه و مولانا از دو بستر متضاد غربی و شرقی دیدگاه پست مدرن و پیشا مدرن فلسفی و عرفانی به یک نقطه از کرامت منحصر بفرد انسان میرسند. هسته اندیشه آنان کرامت انسانی و به فعلیت رساندن ظرفیت نامحدود خویش است. از نظر مولانا هویت واقعی بشر آگاهی از ارتباط خاص با خداست. هم چنین، این به معنای خودسازی است واقعیتی که با فردیت مرتبط با اصالت ارتباط متقابل دارد.
یک صوفی سعی میکند ظرفیت درونی خود و اسماء و صفات خداوند را در درون خویش کشف کند. از آنجایی که بین اسماء و صفات مختلف خداوند و نیز ویژگیهای مشابه و متمایز وحدت وجود دارد انسانها میتوانند از طریق ارتباط بیاموزند تا زیبایی دیگری را کشف کنند هر کس جنبهای از واقعیت را کشف میکند که یک سایه از حقیقت است.
این شناخت منجر به عشق به زندگی در تمام مظاهر آن میشود. پس ما نه تنها باید دیگران را تحمل کنیم و بپذیریم، بلکه هم چنین باید آنان را به عنوان مظاهر متعدد خداوند و به عنوان بهترین راهنمای خودسازی محترم بشماریم. یکی از پیامدهای خودآگاهی آگاهی از تفاوتهای اساسی افراد است. تنها یک واقعیت وجود دارد: خدا (حق) و موجودات دیگر صرفا مظهر او هستند. خدا نزد نیچه خود را در ابر انسان نشان میدهد ابرانسان کاملا خود را به فعلیت رسانده است. از این منظر همه مظاهر گوناگون "شدن" هستند و صرفنظر از این که مردم چگونه اصالت دارند دارای ارزش هستند.
در نتیجه، جنبههای مثبت هر دو تفکر احترام گذاشتن و پذیرش تفاوت هاست. منحصر بفرد بودن هر فرد بدان معناست است که ما نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که دیگران مانند ما زندگی کنند، فکر کنند، باور کنند، رفتار کنند و احساس کنند. به علاوه، اگر آنان در موقعیتی هستند که از دید ما اشتباه و بد به نظر میرسد در واقع این طور نیست. آنان نام و صفات خدا را در مولانا و چهرههای "شدن" را در نیچه آشکار میکنند.
"شدن" یا "صیرورت" یکی از کلید واژههای مهم ورود به فلسفه نیچه است. هراکلیتوس اساس هستی و جهان را بر "شدن" قرار داده بود. نیچه هم با الهام از او اساس انسان را در شدن میداند. مقصود او از "شدن" شدنی فلسفی و اگزیستانسیالیستی است. او معتقد است آن چه بین انسان و موجودی به غیر از او تمایز برقرار میکند اراده هستی شناسانهای است که آدمی آن را صرف "شدن" خود میکند شدن به آن صورتی که میباید از پذیرفتن مسئولیت خلق و آفرینش خود آغاز گردد.
چرا که در تکاپوی همین شدن است که درک و آگاهیِ آدمی از خود و جهان اش شکل میگیرد. از این روست که نیچه با کلیه گفتمانها و آموزههای به اصطلاح قیم وار، سر ستیز و ناسازگاری دارد، زیرا آنها را سلطه گرانی میبیند که در پی تصرف اراده "شدن" آدمی هستند.
بنا بر تشخیص نیچه بسیاری از فرهنگها اعم از دینی یا غیر دینی فیالمثل دین مسیحیت و یا حتا فرهنگ مدرن کوشیده اند تا این اراده را از آدمی بربایند. بنابراین، اگر اصالت آدمی با کیستی اش مرتبط باشد به گفته نیچه تا وقتی که همواره مطیع این و آن تفکر یا ایدئولوژی باشد این صیرورت امکان شکل گیری نمییابد.
مولانا و نیچه به ما میگویند که مجاز نیستیم انسانیت را به موجودات عقلانی تقلیل دهیم. عقلانیت یک پایه مشترک است، اما آخرین مرحله نیست. آگاهی از این محدودیت راه را به سوی شهود - غریزه هموار میکند که به نوبه خود سلطه توتالیتاریسم را در هم میشکند. هر دو ما را به همکاری متقابل برای یک زندگی معنادار تشویق میکنند.
این مطلب ترجمهای است از مقاله:
Akhlaq, S.H.H (۲۰۱۶) , The Shared Concerns Of Nietzsche And Rumi On Humanity, Center for the Study of Culture and Values, The Catholic University of America
* هنر آپولونی و هنر دیونوسی نخستین بار در سده نوزدهم توسط فریدریش نیچه در "زایش تراژدی" ذکر شدند. نیچه این اصطلاحات را در زیبایی شناسی وارد کرد. او در طبقه بندی منحصر بفرد خود از اقسام هنری از اسطورههای یونان باستان وام میگیرد. آپولون و دیونیسوس دو فرزند زئوس خدای المپ از دو مادر متفاوت هستند.
نیچه در زایش تراژدی از آپولون برای ترسیم و ارائه نمادین مفاهیمی، چون هماهنگی، توازن، نظم، قانون گرایی، صورت کامل، وضوح، روشنی و تفرد و از اسطوره دیونیزوس برای نشان دادن نیروهای حیاتی مفرط، پویایی، سرزندگی، تغییر و تحول، آفرینش و انهدام، تحرک، جنبش، ریتم و یگانگی استفاده میکند. او در اثر زایش تراژدی میگوید توسعه هنر نتیجه تقابل دو عنصر متضاد (آپولونی و دیونوسی) در زندگی خلاق بشر است.
در هنر آپولونی مسائلی از قبیل اطمینان، ساختار و عقلانیت حاکم است و هنرمند تابع نیروهای آپولونی زمانی احساس آزادی میکند که تامین باشد. در هنر آپولونی همه چیز چه خیر و چه شر تقدیس میشود هنر آپولونی بر وجود امر دهشتناک صحه میگذارد، اما در استحاله به لذات است که آن را زیبا نمایان میکند و تلویحا آن چه ارائه میکند دروغ است.
در تبیین نیچه یونانیان مسلما میدانستند که آپولونیسم تمام حقیقت جهان را بیان نمیکند: آان به خود دروغ میگفتند. یونانیها به نظر نیچه و برخلاف تصور رایجـی کـه از روزگـار وینکلمـان مورخ بـر درک و تلقی آلمانیها از فرهنگ یونان سایه انداخته بود مردمانی سرخوش و فارغ از هرگونه رنـج و درد هسـتی نبودند بلکه در پس سرخوشیها از طبع بسیار ژرف و حساسیت بی نظیری در درک حقایق رنج آور زندگی که نیچه آن را حقیقت دیونوسوسی مینامد برخوردار بودند.
*آموزه "بازگشت جاودانه همان" یکی از بنیادیترین اندیشههای فلسفی نیچه است و نیچه خود را آموزگار آن میداند. برطبق این آموزه من باز خواهم گشت با این خورشید با این مهتاب با این زمین و با همه رویدادهای آن، اما نه به یک زندگی نو یا زندگی بهتر یا زندگی همانند بلکه من جاودانه به همین و همین زندگی باز خواهم گشت.
پس از فروپاشی ارزشها و ظهور هیچ انگاری در فرهنگ اروپایی نیچه کوشید در پرتو این آموزه به جای فرو غلتیدن در هیچ انگاری منفعل به اندیشه هیچ انگارانه فعال دست یابد و چارهای برای پوچی و معناباختگی زندگی بیابد. با اندیشه بازگشت جاودانه همان میتوان معیاری برای سنجش نیرومندی و شیوهای برای پرورش و تندرستی یافت و به زندگی آن گونه که هست گوارا و ناگوار آری همه جانبه گفت.