سریال «در انتهای شب» شبیه زندگی بسیاری از ما و داستانهای ما، آدمهای معمولی تحصیلکردهٔ بیرانت است. داستان پایان گرفتن یک عشق روشنفکرانه، دانشگاهی و هنرمندمآب با تصویری از مشکلات و چالشهای زندگی مشترک در دنیای مدرن. هدف از این نوشته برشمردن برخی عوامل عِلّی از بین رفتن طبقه متوسط شهری است.
«فقر تجربه»، تجربهای وحشتناک است که منجر به اضمحلال زندگی میشود. فقر تجربه صفت کلی زندگی امروز ماست. فقری که ناشی از خستگی تجربهکردنهای پراکنده و اجباری و ناشی از فرط زیادهرویهای فردی و اجتماعی است!
فقر دانش نیازها و انتظارات در زندگی زناشویی، فقر تجربه عملکرد درست، فقر توانایی گفتوگو، فقر دانش حل مسئله، فقر توان سخن گفتن، فقر تجربهٔ شناختن کلمات و نشانهها و مفاهیم؛ درست مثل «ماهی»ها و «بهنام»هایی که تباه شدهاند. زندگی بیجان آنها که بیش از پیش هم بیجانتر میشود. همه چیز یخزده است. رفتارها هیستریک است. بیشتر «فیلم زندگی» را بازی میکنند تا زندگی! چرخۀ عبث روزمرهگی از معنای روزمرهگی هم تهی شده. رابطۀ عاطفی عاشقانهشان رفتهرفته کمرنگ شده. هیچ میانجی زبانی میانشان نیست، گفتوگو مرده است. زبان، خسته است، سخنگو خسته است. سخنشنو خسته است، دیگر حتی تابِ تحملِ صدای یک قهوه ساپ هم نیست، این طبقه دیگر از صدای سرخشدن همبرگر عاصی می شود، از صدای تیکتاک ساعت.
متناسب نبودن دشواریها، گویی امضای تمدن ماست، سخت کردن چیزهای آسان اهرم جامعه ماست، گویی همه به هم مدیوناند. سختی ها و ناملایمات طوری برخورد کرده که بقیه عمر را باید با چشم باز خوابید.
«بهنام» شب ها بیدار است و خواب ندارد. شبِ جنسی در میان نیست. آنقدر ملاحظه و قناعت کردهاند و از خواسته ها کوتاه آمدهاند که منجر شده وزن رؤیاها با حجمشان تناسبی نداشته باشد. انگار از استثنا قاعده ساختهاند و باور کردهاند این سبک زندگی قاعده است. دایرۀ خیال، مثل میدانِ دید بسته و محدود شده و تنها کلکسیونی از آرزوهای برباد رفته دارند و با همۀ بلند بالاییها دستشان به شاخسار رؤیاها نمیرسد. نهایت آرزوها داشتنِ مَرکبیست که می تواند جانشین «رولت روسی» باشد و یک سقف بالای سر با حداقل استانداردها!
سختیها، لزوماً آدمی را بهتر نخواهد کرد، گاهی همان آدم سابقی، تلخ و زمختتر، خسته و فرسودهتر، فقط ادامه میدهی .تاریخهای مشترکی که از دل یک رابطه شکل میگیرد دیگر نمیتواند دردسرهای دنیای بیرون را پشت خود پنهان کند. بهنام حتی بیماری
فرزندش را اینگونه تشریح می کند: «دارا مریض نیست تو مریضی» و می شنود که «در زندگی با تو مریض شدم».